۱۰ اسفند ۱۳۸۶

شهر دريايی

امشب از سيلاب شوقم غرق آب
می روم با موجی از دريا به خواب

من در اين خواب عميق نيلگون
می شوم در كام درياها حباب

می روم تا بنگرم در قطره ها
تا بيابم قطره های اشك ناب

بگذريم از قطره های رنگ رنگ
در ميان گيسوان آفتاب

خودنما بی ريشگان بی هنر
چون شناور نقشهای روی آب

بگذريم از نغمه های آبشار
بگذريم از خودعه های ماهتاب

آنچه من می جويمش می خواهمش
رفته با افسونگری زير نقاب


می روم...


می روم تا اوج از خود واشدن
می روم تا قلب درياهای دور

می شكافم مرزها را يك به يك
تا لب سر چشمه های اشك شور

می زنم چنگی به اقيانوس عشق
می چكانم در صدف های بلور

می گشايم صد طلسم كور را
چون پری دريائيان پر غرور

تا گل از روی صدفها بشكفد
تا بزايد شهری از امواج نور


ناهيد صابری
تاريخ : ۱۳۷۵/۱۲/۴

سحرگاه

ديريست كه از نم نم باران خبری نيست
بر گوش نسيم سحری سيم و زری نيست

درسينه شب شانه به شانه همه در خواب
گر راهبری هست ولی رهگذری نيست



ناهيد صابری
تاريخ : ۱۳۷۵/۸/۲۷

۸ اسفند ۱۳۸۶

نوش دارو

افسوس كه اين خاطره از دفتر من پاك نشد
صد بار به سيلاب شناكرده و نمناك نشد

آن اسب سپيدی كه ز تيرم به خطا رفت
بگذشت ز اين دهر ولی در دل من خاك نشد

ای خوبتر از ماه چه گويم كه دل من
پيش از گذرت واله و غمناك نشد

حالا كه تو رفثی ز برم ای گل زيبا
با حتم بگويم كه دلی مثل دلم چاك نشد


ناهيد صابری
تاريخ :۱۳۷۵/۴/۲۴

۷ اسفند ۱۳۸۶

غزل!!

ای دل خيره بخند، روی از او باز متاب
عاشق تشنه فرد، می رود تا لب آب

دل از او سير مشو، رخصتی باز بده
تا بنوشد آبي، در دل كشتی خواب

***

ديده از مهر تهی است، سينه از گرمی شور
سايه در هم ابر، می كشد پنجه به نور

جانگداز است بسي، صورت زخمی عشق
مستی شهرت و نام، برده از سايه شعور

***

آسمان آرام است، روی دريای قشنگ
كودك حادثه جو، قلب طوفانی جنگ

دسته مرغان هوا، سينه بر سينه آب
می زند كودك پست، می زند بر همه سنگ

***

وای از اين ديده سرد، وای از آن بال خيال
ما به آواز خوشيم، او به يك خنده خال

می رود تا ته دشت، می پرد تا سر شاخ
می خورد ميوه مهر، غافل از ميوه كال

***

ای دل تنگ بمير، يا كه شعری بسرا
نوبت بازی توست، وقت هوشياری ما

لب گشا با غزلي، روی من جاری باش
تا بنوشد دل سخت، جرعه ای شعر تو را


ناهيد صابری
تاريخ : ۱۳۷۶/۲/۱۷

ستاره

آن شب كه دوباره دادم ازدست
فرمان خيال خسته ام را
ديدم شبحی ستاره بر دست
می برد مرا به شهر رويا

بگشوده هزار در به رويم
سر می زند از درش ستاره
سوسوی قشنگ شامگاهی
گويی به رهی كند اشاره

من راهی آن ره درازم
آنجا كه خدای نور پيداست
آنجا همه شهروند عشقند
شهری كه زنور عشق زيباست

در سينه هوای آشنا بود
تاچشمه نور شد هويدا
صد پرتو نور با من آميخت
من قطره نور پاك دريا

دريا همه موج می خروشيد
چشمان من از نظاره تر بود
می شد همه جا ستاره باران
آغاز شكفتنی دگر بود

يك دم كه صدای عشق بر خاست
ديدم تلی از شراره هستم
سودا به سرم كه ساليانيست
انگار كه يك ستاره هستم

ای گوهر آسمانی من
بنما كه تو را به خواب ديدم
آب از لب صبر من فرو ريخت
پيش آی كه دوباره پر كشيدم

امشب من و آن ستاره دور
بر هم نظری دوباره داريم
شايد يكی از همين سحر ها
در خلوت هم قدم گذاريم



ناهيد صابری
تاريخ : ۱۳۷۴/۱۲/۳