۷ اسفند ۱۳۸۶

ستاره

آن شب كه دوباره دادم ازدست
فرمان خيال خسته ام را
ديدم شبحی ستاره بر دست
می برد مرا به شهر رويا

بگشوده هزار در به رويم
سر می زند از درش ستاره
سوسوی قشنگ شامگاهی
گويی به رهی كند اشاره

من راهی آن ره درازم
آنجا كه خدای نور پيداست
آنجا همه شهروند عشقند
شهری كه زنور عشق زيباست

در سينه هوای آشنا بود
تاچشمه نور شد هويدا
صد پرتو نور با من آميخت
من قطره نور پاك دريا

دريا همه موج می خروشيد
چشمان من از نظاره تر بود
می شد همه جا ستاره باران
آغاز شكفتنی دگر بود

يك دم كه صدای عشق بر خاست
ديدم تلی از شراره هستم
سودا به سرم كه ساليانيست
انگار كه يك ستاره هستم

ای گوهر آسمانی من
بنما كه تو را به خواب ديدم
آب از لب صبر من فرو ريخت
پيش آی كه دوباره پر كشيدم

امشب من و آن ستاره دور
بر هم نظری دوباره داريم
شايد يكی از همين سحر ها
در خلوت هم قدم گذاريم



ناهيد صابری
تاريخ : ۱۳۷۴/۱۲/۳

۱ نظر:

ناشناس گفت...

تصور كردنش آسونه، ولی به دست آوردنش سخته. بايد بگم شعر قشنگی بد، همين!