۱۸ اسفند ۱۳۸۶

داستان تو

تو حق داری بدانی قصه ام را
واندوهم و رنج بی شمارم

بيا بشكن سكوت سينه ام را
وبنگر آنچه را در سينه دارم

تو يك عشق بلند جاودانی
تو تنها برگ سبز افتخارم

منم آن مادر ديوانه تو
كه جز طفلی در اين دنيا ندارم

ولی از روی جبر زندگانی
تو را يك شب به دريا می سپارم

تو را ای قوی زيبای بهشتی
تو را ای موج گرم انتظارم

و تنها می توانم در فراغت
لبم را بر لب دريا گذارم



ناهيد صابری
تاريخ ويرايش : ۱۳۸۶/۱۲/۲۰

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اين شعر عجيب زيباست.

ناشناس گفت...

mamnoon agha sina.